لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
شبی در کوچه ها قدم میزدم
پیرمردی دیدم
بغچه ای بر کولش
تکه چوبی در دست
جامه ی پاره به تن
با سکوتش
همه را فحش میگفت
من به او خندیدم
ناگهان
صدایی در کوچه طنین انداز شد
((گل نسرین دارم ، سیب شیرین دارم
بشتابید حراج است حراج))
نفسم تنگ آمد
به خودم خندیدم
من کجا اندیشم
پیر این قصه کجا.
از خودم
تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 91/6/27 | 12:9 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید