سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

یه بابایی خواست بره مسافرت،یه دختر مجرد داشت.با خودش گفت دخترم رو میبرم پیش امین مردم شهر و میرم مسافرت و برمیگردم.دخترشو برد پیش شیخ و ماجرا را براش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد و رفت.شب شد و دختر دید شیخ بستر دختر و بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابه،دختر با زحمت تونست از دست شیخ فرار کنه،هوا خیلی سرد بود،دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی به تن نداشت،توی راه دید که یه جمع دور آتیش جمع شدند و دارند مشروب میخورند و مست کردند،با خودش گفت اون شیخ بود می خواست باهام اون کارو بکنه اینا که مست هستند جای خود دارند.یکی از مست ها دختر و دید و به دوستاش گفت که سرتون به کار خودتون باشه،توی این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال میره و میافته.یکی از مست ها میره دختر و بغل میکنه و میاره بغل آتیش تا گرم شه،یه کم بعد که دختر بهوش میاد میبینه که سالم و گرم هست و اونا دارند کار خودشونو میکنه،اونجا بود که میگه یه پیک هم واسه من بریز و میخوره و این شعر رو میگه :
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویندکه مستان ز خدا بی خبرند!






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 92/3/19 | 12:32 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.