لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
به سودایی که بفشانم غبار بودن خود را
به دریا میسپارم دیدم پاروزن خود را
خدا را، ای پیمبرزادگان! بی خواب و تعبیرش
میان گرگها گم کردهام پیراهن خود را
دلیلی کو برافروزد چراغ از شعله زیتون؟
که من گم کردهام در باد و باران میهن خود را
زمستان است و قندیل سکوت و قریههای دور
که میمویند در مه آفتاب روشن خود را
ضریحی باید از دریاچههای خفته در باران
که بندد دختر ساحل دخیل شیون خود را
افق افراشت در چشمم طلسم آیینههای راه
تماشا میکنم با هر قدم برگشتن خود را
بهارا، چتر خود بگشا، فراز برگریزانم
که شاید شعله افروزم شبی خود خوردن خود را
بهروز سپیدنامه
بهروز سپیدنامه
تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 93/5/4 | 1:47 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید