نامرد!
نمی دانم تو ای نامیده خود را مرد!
ای نامرد!
تو می دانی نه کافر نه مسلمانی؟!
نه جز در نام ایمانی؟!
نمی دانم تو ای نامیده خود را شمس!
میدانی:
نه روشن نه درخشانی؟!
نه بویی برده از آن شمس تابانی؟!
نمی دانم تو می دانی:
که در آن ظلمت بی انتهای بویناک خود
مُغاکی تیره همچون قلب شیطانی؟!
ونه یک قصر یا منزلگهی روشن
که تنها دخمه ای متروک و ویرانی؟ً!
…
تو ای تاریکدل گفتی که من مسحور عرفانم!
تو گفتی حافظم شمسم شمیم ناب ایمانم!
تو گفتی عشق را من پاس می دارم!
تو گفتی همچو باران بر دل حساس می بارم!
و در دستان سبزم بوته های یاس می کارم!
وشعرم آسمان آبی توحید و عرفان است!
و جودم همچو نامم
روشن از خورشید ایمان است!
ولی جز بر زبانت نقشی از ایمان نمی آید!
وایمان در دل تزویر تو دیری نمی پاید!
که نام پاک مولا بر دلی مقفول
تنها نقش نامی بر دل سنگ است!
وقلب تیره با معنای نامش سخت در جنگ است!
مر ا از نام هایی این چنین ننگ است!
هزار افسوس ای نامرد!
ای تزویر چون خون در رگت جاری!
تو ای معنای مکاری!
تو ای تاریک دل تاریک فرجام سیه آیین!
تو ای دل بسته برمفهوم حق بر دین!
تو ای بیگانه با مردانگی باصدق!
در پندار و درگفتار و در کردار!
تو ای دلمرده ی ُمردار!
نمی دانم تو ای نامیده خود را مرد!
ای نامرد می دانی: بنام مذهب و ایمان
بنام حافظ قرآن
تو در قلبی جوان امید را کشتی؟!
و با آن ظلمت نفسانیت خورشید را کشتی؟!
نمی دانم که می دانی:
بنام عشق یاعرفان!
بنام مرد یا انسان!
به شرک مخفیت توحید را کشتی؟!
تو ای نامرد ای نامرد ای نامرد!!!
مهرداد بهار