سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

مرا از حیله ى رندان نترسانید
مرا از خانه ى ویران نترسانید
همه احساس خانى مى کنندامروز
مرا از حکم قتل خان نترسانید
در این دنیا که مردى تا ابد مرده
مرا از مکر نامردان نترسانید
((من از آغاز عمرم در قفس بودم
مرا ازحبس و از زندان نترسانید))
تمام پیکرم از درد مى لرزد
مرا از درد یک دندان نترسانید
به خود مى پیچم و خون مى خورم هر روز
مرا از یک شب بى نان نترسانید
من آدم دیده ام از گرگ وحشى تر
مرا از آدم و حیوان نترسانید
همه سایه شدندوسایه مى بینند
مرا از سایه ى پنهان نترسانید
خودم کوه غم و رنجم خودم دردم
مرا از درد بى درمان نترسانید
من از دریاى طوفانى گذر کردم
مرا از نم نم باران نترسانید
من از همخون خود آتش به جان دارم
مرا ازخنجر مهمان نترسانید
دگر نورى نمانده تا ببینم من
مرا از کورى چشمان نترسانید
دگر جانى نمانده تا بگیریدش
مرا از این تن بى جان نترسانید
درون من خدا پر نور مى تابد
مرا از ظلمت شیطان نترسانید
تمام زندگى من عاشقى کردم
مرا ازلغزش ایمان نترسانید
براى حرف آخر یادتان باشد
گرانم من مرا ارزان نترسانید






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 95/5/13 | 4:22 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است .

آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .
راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .
او یک سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .

ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .

ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید :
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .


فریدون مشیری






تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 95/4/26 | 10:58 صبح | نویسنده : عارف | نظرات ()

من چو پروانه ام و شیفته ی نار توام
یا چو مجنون دیوانه گرفتار توام

چشم به راهم که یکدم نگرم روی ترا
تا سحر چشم به در بر رخ ده چار توام

ترک بلبل ز گلی را نکند باور کس
بی وفایی زکیست من که وفادار توام

پر پروانه بسوزد نرود از بر شمع
طالبم من به تمنای تنت یار توام

گر به گلزار روم نام تو آنجا ببرم
نام هر گل تویی و عاشق گلزار توام

حبیب الله نبی اللهی






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 95/4/21 | 10:14 صبح | نویسنده : عارف | نظرات ()

به دور از غم ،میان جمعی و خوشحال و خندانـی
تو از یک ادم بی هـمدم تنها چه میدانی؟

اگر چه تلخ میگویی و دورم میکنی اما
به چشمانت نمی آید کـه قلبی را برنجانی

به هر کس میرسـم نام تو را با ذوق می گویم
شبیه اولین تکلیف یک طفل دبستانی

چه رازی عشق دارد با خودش تا حرف قلبت را
نمی گویی پشیمانی و میگویی پریشانی؟

کسی که عزم رفتن کرده با منت نمی ماند
نمی گـویم بمانی چون کـه می دانم نمی مانی

خیال خام من این بود پنـهانت کنم اما
نمـیدانم چرا از پشت هر شعرم نمایانی

 

سید تقی سیدی






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 95/4/20 | 3:35 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد

حافظ به تمسخر به دلم گفت فلانی
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

دور از تو فقط طعنه خورِ مردمِ شهرم
مجنونم و یک شاعرِ دیوانه ی دل شاد

دستم به جدایی برسد، رحم ندارم
بد شد "گذرِ پوست به دبّاغ نیفتاد"

با اینکه دلم گفته مدارا کنم اما
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد

 

شهریار






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 95/4/20 | 3:32 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

یک نفر اینجا دلش تنگ است ، باور می کنی؟!
یک گذر بر قلب او ، یکبار دیگر می کنی؟!

یک نفر دارد ، هوای پر کشیدن ، در دلت
یک سفر ، شهباز من ، با این کبوتر می کنی؟!

ماه من ، چشمان زیبایت ، مرا دیوانه کرد !
با من دیوانه ، ای زیبای من ، سر می کنی؟

هاله جعفری






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 95/4/20 | 3:30 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بر آن سریم کز این قصه دست برداریم
مگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟

کسی به جزخودم ای خوب من،چه میداند
که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا، پای عشق در کار است

در آستانه ی رفتن، در امتداد غروب
دعای من به تو تنها خدانگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایی که زیر آوار است.

محمد سلمانی






تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 95/4/19 | 9:29 صبح | نویسنده : عارف | نظرات ()

از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت
فهمیده بودم اما چیزی به من نمی گفت
 
گفتم که می توانیم با هم دوباره باشیم؟
لبخند بی جوابش از ما شدن نمی گفت
 
آتش به جان آتش افتاده بود اینجا
اما سیاوش عشق از سوختن نمی گفت
 
آرام گریه می کرد یعقوب پیر کنعان
می مرد قطره قطره از پیرهن نمی گفت
 
بازار برده داران مصری پر از زلیخاست
اما نگاه یوسف از خواستن نمی گفت
 
سردار سر به داران ، هنگام سنگ باران
حتی به روی شبلی پیمان شکن نمی گفت
 
دل بود روی دوشم تابوت آرزوها
در خاک می شد اما هیچ از کفن نمی گفت
 
بر صفحه ی نگاهش تصویر مرده ی عشق
تکرار رفتنی که از آمدن نمی گفت


بهمن_زدوار






تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 95/4/4 | 3:2 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

پسرکی دو سیب در دست داشت

مادرش گفت:

یکی از سیب هاتو به من میدی؟

پسرک یک گاز بر این سیب زد

و گازی به آن سیب !

لبخند روی لبان مادر خشکید!

سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده

اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:

بیا مامان!

این یکی ، شیرین تره!!!!

مادر ، خشکش زد

چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!

 

""هر قدر هم که با تجربه باشید

قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید

و قضاوت زود و بد نکنید،و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 94/12/2 | 11:26 صبح | نویسنده : عارف | نظرات ()

بودا به دهی سفر کرد ...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند...






تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/9/13 | 12:23 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
   1   2   3   4   5   >>   >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.