درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است
غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده
و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته
و انسانها به دور خویش میگردند
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست
دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید
غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود
درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.
حسین پناهی
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند
سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند
یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد.
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد.
راهی نروم که بی راه باشد.
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را.
یادم باشد که روز و روزگار خوش است.
همه چیـز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب!
تنها ! ... دل ما دل نیست.
آره!
مجتبی معظمی
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق اوخامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
حضرت حافظ
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته , باران خورده , پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…
کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی
ف.نظری
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود
فروغ فرخزاد
گفته ای بـاور نداری عشق این ناچیز را ؟
مـی پــذیــرم این دروغ مصلحت آمیز را
خوب می دانم تو هم در اشتیاق افتاده ای
بــاز کن بنــد حیـا را ؛ دامن پــرهیز را
طعم شیرین نگاهت برده است از خاطرم
تلخــی انــگورهای پخته ی ترشیز را
تازه می خواهم پس از این نوبهار من شوی
پس مخواه از من که بی تو سر کنم پاییز را
تیز تر کن تا ببینی دل بریدن ساده نیست
چشـــم هایت را همان الماس های تیز را
تا قیامت صبر خواهم کرد نه ! اصلا خودم
زود بـــر پــا می کنم آن روز رستاخیز را
خاک پایت می شوم دیگر چه می خواهی عزیز ؟
هر چه می خواهی بکار این خاک حاصلخیز را . .. .
مرتضی آخرتی
نامرد!
نمی دانم تو ای نامیده خود را مرد!
ای نامرد!
تو می دانی نه کافر نه مسلمانی؟!
نه جز در نام ایمانی؟!
نمی دانم تو ای نامیده خود را شمس!
میدانی:
نه روشن نه درخشانی؟!
نه بویی برده از آن شمس تابانی؟!
نمی دانم تو می دانی:
که در آن ظلمت بی انتهای بویناک خود
مُغاکی تیره همچون قلب شیطانی؟!
ونه یک قصر یا منزلگهی روشن
که تنها دخمه ای متروک و ویرانی؟ً!
…
تو ای تاریکدل گفتی که من مسحور عرفانم!
تو گفتی حافظم شمسم شمیم ناب ایمانم!
تو گفتی عشق را من پاس می دارم!
تو گفتی همچو باران بر دل حساس می بارم!
و در دستان سبزم بوته های یاس می کارم!
وشعرم آسمان آبی توحید و عرفان است!
و جودم همچو نامم
روشن از خورشید ایمان است!
ولی جز بر زبانت نقشی از ایمان نمی آید!
وایمان در دل تزویر تو دیری نمی پاید!
که نام پاک مولا بر دلی مقفول
تنها نقش نامی بر دل سنگ است!
وقلب تیره با معنای نامش سخت در جنگ است!
مر ا از نام هایی این چنین ننگ است!
هزار افسوس ای نامرد!
ای تزویر چون خون در رگت جاری!
تو ای معنای مکاری!
تو ای تاریک دل تاریک فرجام سیه آیین!
تو ای دل بسته برمفهوم حق بر دین!
تو ای بیگانه با مردانگی باصدق!
در پندار و درگفتار و در کردار!
تو ای دلمرده ی ُمردار!
نمی دانم تو ای نامیده خود را مرد!
ای نامرد می دانی: بنام مذهب و ایمان
بنام حافظ قرآن
تو در قلبی جوان امید را کشتی؟!
و با آن ظلمت نفسانیت خورشید را کشتی؟!
نمی دانم که می دانی:
بنام عشق یاعرفان!
بنام مرد یا انسان!
به شرک مخفیت توحید را کشتی؟!
تو ای نامرد ای نامرد ای نامرد!!!
مهرداد بهار