سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را .دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/3/27 | 11:55 صبح | نویسنده : عارف | نظرات ()

چوپان قصه ما دروغگو نبود.

فقط تنها بود و از تنهایی فریاد میزد گرگ آمد

 ولی افسوس کسی تنهایی او را درک نکرد

 و همه به دنبال گرگ بودند

 ودر این میان تنها کسی که فهمید چوپان تنها است گرگ بود!






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 92/3/26 | 4:24 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داندخموش از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد





تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/3/25 | 12:40 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

گردی از راهی نمی خیزد، سواران را چه شد
مرده اند ازبیم یاران، نامداران را چه شد
جز صدای جغدها چیزی نمی آید به گوش
قمریان آخر کجا رفتند، ساران را چه شد
ازهجوم کرکسان شوم قلب من گرفت
بلبلان،قرقاولان،کبکان،هزاران را چه شد
دور تا دور من از دشمن سیاهی می زند
دوستان ما کجا رفتند، یاران را چه شد
قمریان آخر کجا رفتند، ساران را چه شد
هر کجا سوز زمستان است وتاراج خزان
روح تابستان و عطر نوبهاران را چه شد
زیر سم لشکر ضحاک پشت من شکست
کاوه لشکرشکن کو، شهسواران را چه شد
لشکر توران به قلب سرزمین ما رسید
رستم و گودرز کو، اسفندیاران را چه شد
خشک سالی در زمین بیداد و غوغا می کند
بخشش هفت آسمان کو، بادوباران را چه شد
قمریان آخر کجا رفتند، ساران را چه شد
قمریان آخر کجا رفتند، ساران را چه شد






تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/3/25 | 12:37 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

دریغا فرهاد که در بازار به چار سکه ی مسین سودایش می کنند و

در غرفه ، شاه و شیرین با پوزخندی از خنجر

تماشایش می کنند !

ساده دلا !

فرهادا !

که تیشه و کوهش را

به فریبی ستاندند و نامه و خامه اش به کف نهادند

ور نه در شرمساری این کار و بار

هیچ اگر نه دیگر بار

فرقش را به تیشه ای می شکافت ،

و آبروی عشق باز می ستاند !

دریغا عشق !

بی آبرویا !

که چار سکه ی مسین در کف

چهره به آستین قبای ژنده می پوشد

و در هیاهوی بازار

با زخم خونچکانش در دل

از دیده ها ، گم می شود!






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/3/23 | 9:51 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
بیفشان قطره اشکی، که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن از ما
در خانه دق الباب کن، وا کردنش با من
به من گو حاجت خود را، اجابت می کنم، آری
طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/3/23 | 8:51 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم

ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟

 

پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم

با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم  

 

شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی

ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم

 

سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان

دیو است پیش رویم، غول است در قفایم

 

بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم

بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم

 

در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان

با برگ همزبانم، با باد هنموایم

 

آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند

تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم

 

سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم

خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم

 

چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی

مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم

 

ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین

تا حال دل بگوید، آوای نارسایم

 

شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش

با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم

دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی

من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم

روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.

  فریدون مشیری






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 92/3/22 | 8:45 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم
وقتی فایده ا ی نداره غصه خوردن واسه چی
واسه عشقهای تو خالی ساده مردن واسه چی
نمی خوام چوبه حراجی رو به قلبم بزنم
نمی خوام گناه بی عشقی بیو فته گردنم
نمی خوام در به دره پیچ و خمه این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزومه آماده شم
یا یه موجود کم و با افاده شم
وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 92/3/22 | 8:42 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

یه بابایی خواست بره مسافرت،یه دختر مجرد داشت.با خودش گفت دخترم رو میبرم پیش امین مردم شهر و میرم مسافرت و برمیگردم.دخترشو برد پیش شیخ و ماجرا را براش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد و رفت.شب شد و دختر دید شیخ بستر دختر و بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابه،دختر با زحمت تونست از دست شیخ فرار کنه،هوا خیلی سرد بود،دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی به تن نداشت،توی راه دید که یه جمع دور آتیش جمع شدند و دارند مشروب میخورند و مست کردند،با خودش گفت اون شیخ بود می خواست باهام اون کارو بکنه اینا که مست هستند جای خود دارند.یکی از مست ها دختر و دید و به دوستاش گفت که سرتون به کار خودتون باشه،توی این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال میره و میافته.یکی از مست ها میره دختر و بغل میکنه و میاره بغل آتیش تا گرم شه،یه کم بعد که دختر بهوش میاد میبینه که سالم و گرم هست و اونا دارند کار خودشونو میکنه،اونجا بود که میگه یه پیک هم واسه من بریز و میخوره و این شعر رو میگه :
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویندکه مستان ز خدا بی خبرند!






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 92/3/19 | 12:32 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

آنقدر زمین خورده ام که بدانم

برای برخاستن

نه دستی از برون

که همتی از درون

لازم است

حالا اما…

نمی خواهم برخیزم

در سیاهی این شب بی ماه

می خواهم اندکی بیاسایم

فردا

فردا

برمی خیزم

وقتی که فهمیده باشم چرا

زمین خورده ام…






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 92/3/19 | 12:2 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.