سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

رانده از هر جمع از هر جا شدی

                           دیدی ای دل عاقبت تنها شدی


ابرویت رفت رازت فاش شد

                         عاقبت ای مشت بسته وا شدی


 

کو کدامین دست دستت را گرفت

                            بر زمین خوردی و تنها پا شدی


روزهایت خاکی و خاکستری است


 

                            گوشه گیر خلوت شبها شدی


 

روی دست دغدغه پرپر زدی

                                    زیر بار بیقراری تا شدی


گم شدن زخمی شدن بی کس شدن


 

                         این شدنها سخت بود اما شدی


 

 

گفته بودی می روم دریا شوم

                          چاه ابی خشک در صحرا شدی


تو بزرگی ای غم معصوم عشق

                             در دل تنگم چگونه جا شدی؟






تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/6/17 | 8:55 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلکها را بتکان ، کفش به پا کن و بیا

و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد


و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب ،

اندام تورا ،

مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.


سهراب سپهری





تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/6/17 | 8:53 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

گفتم: ‌ای پیر جهاندیده بگو
از چه تا گشته، بدین سان کمرت
مادرت زاد، به این صورت زشت؟
یا که ارثی ست تو را از پدرت؟
ناله سر داد: که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم،‌که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده? قسمت دیدم
فقر و بدبختی خود،‌ در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند

کارو دردریان






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/16 | 5:33 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/16 | 2:17 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

دوستان عزیزی که از وبلاگ بنده بازدید میکنن حتما نظر بزارن به شکلی دیگر گذاشتن نظر الزامی است.  دم شما گرم اگر دوس دارین چیز دیگه ای هم تو ی وبلاگ بزارم تو بخش نظرات بنویسید.






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/16 | 2:16 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست

...کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام.. گل بگو گل بشنو..

 هر کسی میخواهد ..وارد خانه پر مهر و صفامان گردد.. شرط وارد گشتن ..شستشوی دلهاست..

 شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست ..

بر درش برگ گلی میکوبم. و به یادش با قلم سبز بهار مینویسم..

ای دوست خانه دوستی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست!!!






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/16 | 2:10 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/16 | 1:57 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

تو از جنس احساس یک بوته نسرین

تو با چکه های شفق آشنایی

تو سرفصل لبخند هر برگ یاسی

یر پژوک سرخ صدایی                                 

تو رنگین کمانی ز چشمان موجی

تو رمز رسیدن به اوج خدایی

تو در شهر رویاییم کلبه دل

تو یک قصه از واژه ابتدایی

تو از آه یک ابر مرطوب و تنها

تو بارانی از سرزمین وفایی

تو را مثل چشمان خود میشناسم

اگرچه ز مژگان چشمم جدایی

تو یک جرعه از ژاله چشم یک گل

تو تعبیری از وسعت انتهایی

تو گیسوی زرین یک بید مجنون

تو با راز قلب صدف آشنایی

تو امضایی از بال سرخ پرستو

تو یک ترجمه از کتاب صفایی

تو با قایقی از بلور گل یخ

رسیدی به شهری پر از روشنایی

تو با درد سرخ شکستن هم آوا

تو صندوقچه امنی از رازهایی

تو از مهربانی کتابی نوشتی

که آغاز آن بودن شعر رهایی

تو در شهر آیینه ها می نشینی

تو بر زخم سرخ شقایق دوایی

تو تکثیر یک آیه از قامت سبزه هایی

تو موسیقی کوچ یک قوی تنها

تو شعری به رنگ سحر می سرایی

تو تکراری از آرزوهای موجی

تو شهدی به شیرینی یک دعایی

تو در جهان یک شمع سوزان نهانی

تو چون پنجره شاهدی بی صدایی

تو آموزگار دبستان عشقی

تو دفترچه خاطرات صبایی

تو در سوز سرخ مناجات بلبل

تو در کوچه آبی قصه هایی

تو در سرزمین افق ناپدیدی

تو بر زخم آلاله دل شفایی

تو را در دل این غزل هم ندیدم

بگو در کدامین دل و در کجایی






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/16 | 1:34 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی
الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
شهریار






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 91/6/15 | 4:43 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟
فخرالدین عراقی






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 91/6/15 | 4:28 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.