از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد
خشاب مسلسل زندگی ام
که تا دیروز
ز باروت محبت ،عشق جاری بود
کنون خالیست
و من با پوکه هایش
میروم هر روز به جنگ ماتم و اندوه
ولی تنها امید واهیم این است
که در پایان
من و این زندگی پیروز خواهیم شد.
از خودم
شبی در کوچه ها قدم میزدم
پیرمردی دیدم
بغچه ای بر کولش
تکه چوبی در دست
جامه ی پاره به تن
با سکوتش
همه را فحش میگفت
من به او خندیدم
ناگهان
صدایی در کوچه طنین انداز شد
((گل نسرین دارم ، سیب شیرین دارم
بشتابید حراج است حراج))
نفسم تنگ آمد
به خودم خندیدم
من کجا اندیشم
پیر این قصه کجا.
از خودم
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
قیصر امین پور
بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمهی چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را
چو میدانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
خواجوی کرمانی
مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم
چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم
نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو
ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم
منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان
به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم
منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم
زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم
به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر
به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم
ندیدم زان گل بیخار جز مهر و وفا اما
ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم
سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی
ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم
هاتف اصفهانی
"می" می نوازم از سر این دسته دائماٌ
این سیم حس غربت و غم می دهد به من
"سل" گریه می کند که من از یاد رفته ام...
"لا" نعره می زند که: مبادا گریستن!
بابا درون خلوت خود ساز می زند
گیتا ر بغض مرده از آهنگ خویشتن
نتهاش می _ ر _ سی _ دو من آرام می شدم
بابا خدا به قوتت آید، بزن، بزن...
این زخمه ها مرا به خودم پرت می کند
این زخمه ها که مرحم زخم اند، زخم تن...
نه! زخم روح! زخم بدون علاج عشق...
بابا بزن که خوب مرا می بری به من
رحیم کریمی
من اینک در رواق کهکشانها
در آوای حزین کاروانها
در آن رنگین کمان پیر و خسته
در آن اشکی که بر مژگان نشسته
در آن جامی که خالی مانده از می
در آوایی که برمیخیزد از نی
نشانی از تو می بینم ،
سراغی از تو می گیرم
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینه? ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار بجز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
خواجوی کرمانی
گاهی گمان نمی کنی، ولی می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته،قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدای گدایی و بخت یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود .